در آستانه ي شهريور

ساخت وبلاگ

يازده صبح كه ميشد آخر شبش درحاليكه به هق هق افتادن بودم زنگ زدم كه بگويم بيا و مرا ببر. حال به غايت ناخوشي داشتم، گلوله گلوله اشك مي ريختم. ميخواستم بگويمش بيا و مرا ببر، زودتر بيا و مرا از اينجا ببر، از اين فشار رواني، خشم، اجبار بيرونم بكش. از آنچه به اجبار به من تحميل مي كنند، از اين ظلمي كه در حقم مي شود. تنهايي، بي كسي، آزردگي رسيده بود به مغز استخوانم. تلفنش را برنداشت و خوب كه برنداشت. جز بهم ريختن فكرش فايده اي نداشت. حالا خوبم، جمع و جور كرده ام خودم را. هفته ي سختي بود كه در پي تلنگر عصر چهارشنبه ناگهان شكست و بيرون ريخت. انگار ناگهان تمام ترس هايم را ملاحظاتم را قواعدم را كنار بزنم و بي پروا براي گرفتن حقم تلاش كنم، بي توجه به قضاوت ها و فشار ها.حالا كه فكرش را ميكنم از اساس اتفاق بي اهميتي بود كه تنها رگ و ريشه اش آزرده ام مي كرد. حالا آرام ترم، قبول كرده ام كه هرچه ضعف هايم، حساسيت هايم، خودخواهي هايم قوي تر باشند سخت تر ضربه ميبينم. فكر ميكنم در نهايت باور كردم زندگي را نمي توان امن نگه داشت و آرام. اينطور ديدنش يك دلواپسي مدام است از بابت بهم ريختن اين آرامش و رفتن آن شادي. غصه هست، تنها ماندن هست، خشم هست، دعوا هست، بي انصافي هست. بايد رو در رو بايستي مقابلش، زل بزني به چشم هاش و اجازه بدهي درست يا غلط پيش بيايد و انقدر نترسي، نترسي. يك سال پيش در اين زمان تلاش مي كردم عطري پيدا كنم كه تداعي كننده ي من باشد و هنوز ته مانده اي از اميد در من بود. حالا در حاليكه تمام هفته گذشته عميقاً توانم را گرفته خسته ام اما نا اميد نيستم. اميدوار به كسي نيستم، اميد منم.

+ نوشته شده در  پنجشنبه نوزدهم مرداد ۱۳۹۶ساعت 21:37  توسط  مکث 
در همین حوالی...
ما را در سایت در همین حوالی دنبال می کنید

برچسب : آستانه,شهريور, نویسنده : acheragh13d بازدید : 157 تاريخ : سه شنبه 24 مرداد 1396 ساعت: 15:16