شاید هم گیرندههایم درست کار نمیکنند. خوانش درستی از اتفاقات ندارم، جهانم آلوده به تاری نگاه موجودی مغموم است. یکبار یک جایی خوانده بودم شاید حقیقت جهان هماناست که افسردهها میبینند. تاریک، بیهوده و رنجآور. حال آدمی چیز دائماً در تغییری است. آن لحظههایی که غلبهی اندوه میل و شوقم به زندگی را خفه میکند این را میدانم. اثر هورمونها را، افسردگی بعد زایمان را، پیوستگی اتفاقات سه سال گذشته و سنگینی یک سال اخیر را. حتی باور اینکه این روزها خواهند گذشت کمک نمیکند از این زمانهای فروبلعنده بسادگی عبور کنم. شاید برای اینکه «من» نیستم که در این لحظه است. یک کودک مغموم طرد شده، یک موجود شکننده که گمان میکند او را نمیبینند، دوستش ندارند، درکش نمیکنند و او را با زخم و درد به حال خود گذاشتهاند آنجاست. یکی که عمیقاً ارتباطش را با جهان بیرون از دست داده و هر روز، هر یک روز برایش نبردی نفسگیر است. چیزی که برایم شوقآور باشد یا مرا سنجاق کند به زندگی ندارم. یعنی آن موجود مغموم با هالهی لزج اندوه دورش ندارد . هیچ چیز جز دخترک که گمان میکنم آنقدر قوی نبودهام که برایش کافی باشم. این حس همهی روزها یا همهی لحظههایم نیست. این احساس آن تکههای ناگهان خالی شدن است که میایم و اینجا مینویسم با این امید که بالا بیاورمش، با مغزی سبکتر.
در همین حوالی...برچسب : نویسنده : acheragh13d بازدید : 51