رفتيم عكاسي.بعد از ماه ها دوربينم را برداشتم و زديم به دل بازار. بي خيالِ همه ي درس و مشق و كتاب هاي مانده. صبح تا عصر از راسته ي فرش فروش ها تا كوچه و پس كوچه هاي قديمي و گلدسته هاي مسجد شاه را دور زديم. دويديم پي رد نور در حجره هاي قديمي، رنگ را در قاب عكس هايمان جا داديم. بعد زديم سر از كاخ گلستان درآورديم و كاشي به كاشي چرخ زديم. حالم تماماً خوب، تماما خوش بود. چقدر بي آنكه بدانم دلتنگ عكاسي بودم. چقدر باز هم دوربين به دست گرفتن و پي سوژه گشتن برم گرداند به آنچه حقيقتا هستم. چقدر يادم رفته برد كه عكاسي را دوست دارم. بسيار، بسيار، بسياااار!
برچسب : نویسنده : acheragh13d بازدید : 160