تابستان لعنتي

ساخت وبلاگ

احساسي كه دارم شبيه به هيچ چيز نيست. خشم نيست، آزردگي نيست، ترس نيست، از دست دادن نيست. دل شكستگي يا نا اميدي يا دل تنگي نيست. اندوه است، اندوه. اينكه بر قلبم نشسته، اينكه بر ذهنم نشسته، اين كه بر خاطرم و دست هايم و چشم هايم نشسته، اينكه تا عمق صدايم رسيده اندوه است. وگرنه چطور مي توانم براي موجود كوچكي كه حتي هرگز نديده ام گلوله گلوله اشك بريزم. توي خيابان و بي توجه به آدم ها. تا مي آيم ذهن آشفته ام را جمع و جور كنم اتفاق تازه اي مي افتد. هي لعنتي، از پس آن مريضي كوفتي، هرچه هست بر بيا. صحيح و سالم به زندگي برگرد. تاب و توانم رفته، اندوه مرا بلعيده، نميتواني بميري، حق نداري چهارمين اتفاق بشوي. جمع و جوركن خودت را، از نفس افتاده ام. مي خواهم دوره ها را تمام كنم، كارآموزي را و مقاله ها را و خبرهاي بد را پاييز نرسيده بروم سفر، اندوه را پشت سرم جا بگذارم. تو اگر خوب نباشي، اگر سلامتي بازيافته ات را نكوبي توي صورت دكترهاي احمقت، اندوه مرا، پيش تر از تو از پا مي اندازد. از خسته شدن خسته شده ام، از همه ي اين زخم هاي بي التيام مانده. مبادا كه زخم تازه شوي، مبادا دست بكشي...

+ نوشته شده در  سه شنبه بیست و چهارم مرداد ۱۳۹۶ساعت 0:32  توسط  مکث  | 
در همین حوالی...
ما را در سایت در همین حوالی دنبال می کنید

برچسب : تابستان,لعنتي, نویسنده : acheragh13d بازدید : 160 تاريخ : سه شنبه 24 مرداد 1396 ساعت: 15:16