رفتن...همیشه رفتن

ساخت وبلاگ

مادر قدیمی ترین رفیقم امروز صبح مرد. دیروز با هم بودیم، تلاش می کرد قوی بماند. بعد ناگهان پشت فرمان، توی اتوبان مدرس اشک هایش جاری شده بودند. گفته بود کاش برود، تمام شود درد و عذابش، آرام بگیرد. آرام گرفت. صبح خبر داد که آرام گرفته. هجوم هجده سال خاطره با تمام چیزهایی که از مادرش به یادم مانده، از اولین دیدار تا بار آخری که توی بیمارستان دیدمش روی سرم آوار شده. رفیق ظریف و تنها مانده ام تمام این یک سال با چنگ و دندان جنگید. قوی ماند، روحیه اش را حفظ کرد و به هرچیزی چنگ انداخت. از عوض کردن دکتر و بیمارستان تا دست به دامن انرژی درمانی و تغییر دکور خانه و سفر برای حفظ روحیه ی مادرش. دیروز، زهرا از نفس افتاده و خسته و ناامید بود. انگار که پذیرفته باشد این تمام شدن را. گیجم، این چند هفته ای که درگیر نمونه برداری مادرم بودم خودم را می گذاشتم جای او و به بار سنگینی فکر می کردم که به دوش می کشد. رنج کمی نبود، نیست و من در استیصال ِ بی حرفی مانده ام. بلد نیستم تسلای خاطر کسی باشم که هجده سال تمام رفاقتش را داشته ام. منصفانه نیست. زندگی شادی های کوچک و رنج های بزرگی بود که به ما تحمیل شد...

در همین حوالی...
ما را در سایت در همین حوالی دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : acheragh13d بازدید : 136 تاريخ : پنجشنبه 19 مرداد 1396 ساعت: 1:37