رفتن

ساخت وبلاگ

سرد بود. گیر افتاده بود در تکرار نا منصفانه ی تنهایی یک خیابان، ماشین ها بی توجه می گذشتند و گذشته تکرار می شد. تمام رنج های سالهای پیش و پس. سرد بود، لرز به تنش نشسته بود. دست چپ بشکل واضحی بیشتر می لرزید. پا گذاشته بود روی ته مانده ی گل  و برف بعد با نوک پنجه سپیدی به جا مانده را هل داده بود سمت گل. باد شدت می گرفت. سرما صورتش را بی حس می کرد. دست انداخت توی جیب پالتوی ماهوتی. کفش دوزک چوبی از زمستان قبل جا مانده بود جایی همان حوالی و سالها بعد تکرار شده بود در چند شاخه رز خشکیده و بعدتر یک تابستانِ تمام نشده که کشی می آمد و می نشست در برابر آیینه. مشتش را باز کرد، بعد اجازه داد  حره ی کوچک بیفتد روی زمین. لرزش دستها بیشتر شده بود. حالا سرما  آمیخته با خشم، با حسرت، با آزردگی تمام پیکرش را فرا می گرفت. دست انداخته بود به شال بلند و صورتش را پنهان کرده بود بین بافه های سفید و سیاهش. کسی گفته بود که بعد از همه ی رفتن ها رسیدنی نیست اما همه ی جاده ها هم بی مقصد نیستند. راه افتاده بود.


برچسب‌ها: قصه ها در همین حوالی...
ما را در سایت در همین حوالی دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : acheragh13d بازدید : 162 تاريخ : جمعه 13 مرداد 1396 ساعت: 9:51