گوش كن

ساخت وبلاگ
گفتم بگذار من بروم

آنقدري خسته بودم كه مي توانستم روي همان پله بخوابم، پلك هاي سنگينم را روي هم بگذارم و تا مدت ها باز نكنم. نه اينكه جسمم خواب بخواهد، روحم پي راه فرار بود. مي خواست توي دنيايي باشد كه"اينجا" نيست، لحظه نيست، هيچ كدام اين اتفاق ها را ندارد. بايد بروم، گوش مي كني؟ چه بايد مي كرد تا دوستش داشته باشم، تا دوستت داشته باشم... من فقط مي خواستم خودم بمانم در خودم، به تنهايي، بي دلواپسي حضور كسي...هيچ باشم، هيچ كس باشم. سرم پر از صداست، تنها چيزي كه آرامم مي كند خواندن است، نوشتن است، درس و كار كتاب است. حتي اد نزديك ترين دوستانم مدت هاست كه حقيقتاً دورم. صدا ها اذيتم مي كنند، مكالمات طولاني، احوال پرسي هاي طولاني، بودن هاي طولاني. بايد از پس چيزهايي بر بيايم، تنهايي، بايد تكليف چيزهايي را روشن كنم، چيزهايي را كه شروع كرده ام به مقصد برسانم، درآمد ثابت و امن داشته باشم، كاري كه مي توانم و مي خواهم توي آن خوب باشم داشته باشم. تعريفم از خودم و وضعيتم روشن باشد، همه ي اين دوره ها و درس ها و شب بيدار ماندن ها به نتيجه برسد. تلاش هايم براي كسب قابليت فايده داشته باشد. خودم باشم، قوي، آرام، با وضعيتي كه وابسته به شرايط بيروني نيست. بايد از پس همه چيز بر بيايم. بعد، شايد زمانش بود كه كسي هم باشد، حالا نه، اينطور توي شلوغي و ميانه ي راهي كه من حتي خودم را آنطور كه بايد نمي خواهم و دوست نمي دارم نه. اجازه بده بروم، بگذار به خودم برگردم...

در همین حوالی...
ما را در سایت در همین حوالی دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : acheragh13d بازدید : 144 تاريخ : شنبه 3 تير 1396 ساعت: 19:33