لعيا

ساخت وبلاگ

روز عجيبي داشتم، پر از اتفاق هاي نا معمول. شب، بهتر است بگويم نيمه شب، عكسي از دخترخاله ي پنج ساله ام ديدم. پيراهن سفيد توري پوشيده بود، از همين ها كه به بچه ها ذوق عروس بودن ميدهد. لباس را روي تي شرت سفيد خانه به تن كرده بوده و براي اينكه قدش به آينه ي قدي كنسول برسد دو تا بالش زيرپا گذاشته بود. يكي از پشت سر عكسش را برداشته، در حالي كه روي پنجه ها كوچكش بلند شده و رو به تصويري كه بزحمت در آينه مي بيند رژ مي زند. عكس حالم را خوش كرد ، لبخند سد نشست روي لب هام. سالها بعد، اگر عكس بين اينهمه تصوير ديجيتالي چاپ نشده گم و گور نشود و باقي بماند، به دخترم روي بالشتك ها خواهد خنديد. يا به ذوقش براي شبيه دخترهاي بزرگ تر بودن. من اما، فكر مي كنم روزي بايد برايش بگويم، كه تماشاي هيكل لاغر و ظريفش با آن موهاي كوتاه تيره، روي آن بالشتك ها، چه خوب حالي بود...بعد از يك روز تماما عجيب...

+ نوشته شده در  جمعه دوازدهم خرداد ۱۳۹۶ساعت 1:18  توسط  مکث  | 
در همین حوالی...
ما را در سایت در همین حوالی دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : acheragh13d بازدید : 136 تاريخ : شنبه 13 خرداد 1396 ساعت: 19:26