شايد

ساخت وبلاگ

يادم داد كه خشم، ريشه در ناكامي دارد. امروز حس مي كردم دلم ميخواهد ليوان چاي را روي استاد و خنده هاي لوث و نفرت انگيزش بپاشم و كلاس را ترك كنم. فكر مي كنم قبل ترها شرايط تحميلي را بشكل ساده تري تحمل مي كردم. تعارفات معمول، هنجارها، قاعده ها، روابط فاميلي و سنت هاي به ارث رسيده را.حالا حساسيتم به خيلي چيزها كمتر شده اما پذيرش سابق را به بايد و نبايد ندارم. بدم مي آيد از خودم وقتي نشسته ام كنار هفت تا همكلاسيم و مقابل زورگويي هاي استادي كه مشخصا اختلال رواني دارد كاري از دستم ساخته نيست. بدم مي آيد كه نمي توانم خيلي آدم ها را از اينستا كرامم حذف كنم يا به فلاني بگويم حوصله اش را ندارم. بدم مي آيد كه نمي توانم توي صورت آدمي كه راحت برايم دروغ مي بافد و احمق فرضم مي كند داد بزنم بس كن. بدم مي آيد كه نمي توانم به فلاني بگويم دوستت ندارم، هي بهانه براي ايميل زدن پيدا نكن يا گوشي تلفنم را خاموش كنم و... عصبانيم، ريشه هايش را بلدم. دلم نمي خواهد حرف بزنم. تنها چيزي كه حقيقتا مي خواهم اين است كه اين همه دوندگي تا يك سال و نيم ديگر نتيجه داده باشد. كار، درس، زبان، مقاله ها، ثبت اختراع، فاند. بگذارم بروم يك جاي دور، خيلي دور، خيلي خيلي دور! هيچ آشنايي نباشد و بتوانم توي روي آدمها از احساس واقعيم حرف بزنم.

در همین حوالی...
ما را در سایت در همین حوالی دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : acheragh13d بازدید : 127 تاريخ : دوشنبه 8 خرداد 1396 ساعت: 14:27