همان شبی که دوباره بستریم کردند، دزد زده به خانه مامان. دیشب فهمیدم، بعد از پنج ماه. حالا یک ترکیب عجیبی از غم، اضطراب و خشم نشسته روی دلم. فکر میکنم اگر نخواسته بودم که بیایند اینطور نمیشد. طلاهای مامان را بردهاند، تابلو فرشها، هرچه سبک و قیمتی بوده، حتی آن پارچ برنجی عتیقه که مامان بزرگ برایم گذاشته بود. حس عمیقاً مزخرفی است، آرزو میکردم بیخبر میماندم.
در همین حوالی...برچسب : نویسنده : acheragh13d بازدید : 59