در چه وضعیت بیتابانهی عجیبی گیر کردم. یک سفر کوتاه داشتیم به شهری در نزدیکی که حال و هوای آشنایی داشت. رستورانهای ترکی و عربی، قیافههای آشنا، تابلوهایی که میتوانستی بخوانی، چینیهایی که فارسی بلد بودند یا حتی ترکی و عربی. نانوایی، شیرینی فروشی، مغازههایی که رب انار و دوغ داشت. اولش ذوق زده بودم، حالا دلتنگم، بغضیم. سفر به اندازهی یک خواب کوتاه بود. آنقدر همه چیز فشرده و در عجله که بدون عکسهای توی گوشی انگار هرگز اتفاق نیفتاده. حالا کسی دلتنگیم برای مزهها، آدمها، فضای آشنا را چند برابر کرده. اولش ذوق زده و خوشحال بودم. حالا غمگین و مچالهم، بسیار دلتنگ، خیلی دلتنگ. دلم میخواهد برگردم. حالا که اینهمه دورافتادم کاش لااقل چند روز حوالی همان فضای نیمهآشنا میماندیم.
در همین حوالی...برچسب : نویسنده : acheragh13d بازدید : 108