گیجی عجیبی به لحظه هایم نشسته. میل به خواب دائمی دارم. چشم ببندم روی همه چیز و آن کسی که روبروی اینهمه اتفاق ایستاده من نباشم. حالا نه اینکه شرایط اضطراری باشد، پایدار است و پیش رونده. منم که کم حوصله و بی رمق و انگیزه ام. کار را هی موکول به بعد تر میکنم. خلاصه ی هفته های اخیرم وقت تلف کردن است. نه خانه تکانی کردنم پیوسته و چشمگیر است، نه در کار کردنم دقت کافی دارم، نه حوصله ام میکشد که فصل دوم رساله را شروع کنم و از شر این مصیبت خلاص شوم. همنطور گیر افتاده ام در میل به خمودگی. همینجا پشت لپ تاپ همینطور که ایمیل ها را میفرستم دلم با خواب است و پلک هایم سنگین. نه اینکه دنیای خواب های خیلی خوشایند و رنگی باش. خیلی وقت ها آشفتگی است و ترس است و درگیری است اما لااقل اینجا نیست. یک جایی است که آشنا است. مثل خانه ی پدربزرگم یا دوران کودکیم یا وقتی عمو زنده بود. انگاری درد آشنا از هر چه تازه و ناشناخته بهتر باشد. مهمل میبافم، گوشی را توی خانه جا گذاشته ام و این کسلی همینطور در من امتداد پیدا کرده و هر بار که قول فردا را به خودم میدهم عوض نمیشود. آی حضرت زندگی، این سال را به من، به ما خیلی سخت گرفتی.
در همین حوالی...برچسب : نویسنده : acheragh13d بازدید : 148