امروز ناگهان توی مسیر زدم زیر گریه. دلم برای عمو تنگ شده. چیزی در باره ی شکل زندگی کردنش هست که کلافه ام می کند. اینکه هرگز بهره ای از زندگی نبرد. اینکه همیشه درامدش خرج دیگران میشد. اینکه هیچ چیزی جز کتاب هایش برای خودش نداشت و همیشه تنها بود و از این تنهایی در رنج. دلم برای عمو تنگ شده. آدمها میمیرند اما احساسات ما نسبت به آنها زنده و پایدار باقی می ماند. آدمها تمام می شوند، دلتنگی تمام شدنی نیست. دلم برای مامان که تازگی ها دیده ام و برای دوستانم و برای خاله و مادربزرگم و برای فلافل های بی کیفیت زیر پل هم تنگ شده. هر بار میخواهم به برگشتن، برای همیشه برگشتن فکر کنم اتفاقی توی آن خاک می افتد که پشیمانم کند. انگار چیزی برای برگشتن نمانده باشد.
در همین حوالی...برچسب : نویسنده : acheragh13d بازدید : 166