درونیات

ساخت وبلاگ

یکی ار این بلوزهای تو کرکی پوشیده ام که رنگ قرمز روشن دارد و طرح یک گوزن کارتونی. آسمان بیرون از پنجره ابری است و کم و بیش بارانی. هوا خنکی خوشایندی دارد اما بنظر میرسد لباس من کافی نیست. دست ها و نوک دماغم یخ کرده. صبح جلسه داشتم و درحالیکه میل زیادی به خوابیدن و خواندن کتاب دارم باید بنشینم پای درست کردن فرم های خرید و لیست تامین کننده ها. احساس میکنم زندگیم اینجا جوری است که امیدوارم به موقتی بودنش. او اما طوری زندگی میکند انگار حضورش دایمی است. فکر باقی ماندن در اینجا مرا میترساند. به آدم هایی فکر میکنم که در ایران دارم. دوستانم، اقوامم، آشنایی هایم. فکر اینکه زمان و فاصله همه ی اینها را از من بگیرد وحشت آور است. انگار سرمایه هایت را از دست بدهی. در سی و دو سالگی توی کشوری غریب که تعداد کمی آدم زبان تو را میفهمند و آنقدر هم بیرون از خانه و محیط کار نیستی که آدم های جدید زیادی ببینی چقدر دوستی تازه میشود ساخت؟ آن هم برای من که رفاقت برایم یک پروژه ی محتاطانه ی زمان بر است. خیلی زمان بر. از طرفی اگر همه ی اینها مقاومت ذهن همیشه مضطرب من در مقابل تغییر باشد چه؟ چه چیزها که نمی توانند ذهن مرا مشغول کنند. اینکه هنوز جا کفشی نداریم، اینکه کدام تشک را از تائوبائو(یک چیزی توی مایه های دی جی کالایشان) سفارش بدهم، اینکه نکند تشک جنس بیخودی داشته باشد یا توی کمد جا نشود. اینکه مامان و بابا تا سه هفته ی دیگر می ایند و اگر خانه آماده نباشد، اگر سرد باشد، اگر پکن بارانی باشد، اگر بروند و من دلتنگ تر شوم چه؟ درحالیکه بایستی مشتاق دیدنشان باشم به روز رفتنشان فکر میکنم. چه مضحک. شاید ذهنم پی دلیل برای سوگواری است. شاید باید یقه اش را بگیرم، بکوبمش به دیوار و بگویم هی! درحالیکه هیچ دلیل بزرگ و مقبولی نداری غمگین و مضطرب نباش و لعنتی مرا رها کن، شاید. بعد از سی سالگی زندگی را کوتاه تر میبینی، آینده یک اتفاق روشن دور نیست. چیزی است که باید زودتر کاری برایش بکنی.

در همین حوالی...
ما را در سایت در همین حوالی دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : acheragh13d بازدید : 162 تاريخ : دوشنبه 4 آذر 1398 ساعت: 19:13