زندگی کوتاه است

ساخت وبلاگ

فکر میکنم که مرگ عمو چیزهای مهمی را در من تغییر داد. شبیه یک مشت محکم که میخورد توی صورتت و بعد از گیجی کوتاه ضربه که گذراست، تو میمانی و دنیایی که شبیه قبل نیست. وقتی مرد فهمیدم نیستی چقدر به من، عزیزانم و همه ی چیزهایی که دوست دارم نزدیک است. فکر میکنم زندگی برایم ناگهان کوتاه شد، از دست رفتنی، مغتنم. یک جاهایی هم پوچ. انگار نشسته باشم به حساب اینکه بعد از همه چیز اخرش که چی؟ خب آخرش که هیچ . بعضی شب ها که خودم را گلوله می کنم در آغوش یار، به همه ی سالهایی فکر میکنم که عمو تنها بود. همه ی شبهایی که کسی توی خانه منتظرش نبود و بوی غذایی که نبود و تعلق خاطری که نبود. فکر میکنم رگه های از اندوه آمیخته به افسردگی بعد از مرگش در من ظاهر شده. با این وجود گاهی فکر میکنم معنی زندگی شاید پیدا کردن معنی برای زندگی باشد. حالا لذت لحظه، میلیونر شدن، بچه داشتن، کتاب چاپ کردن، بازیگر شدن یا عارف بودن و خدمت به خلق! انگار که هر آدمی بایستی چیزی برای چسبیدن پیدا کند، ظرفی که زندگیش را بریزد توی آن که شکل بگیرد و دل خوش کند به بیهوده نبودنش.

پ.ن: یوستین گوردر هم کتاب قشنگی دارد به همین نام، زندگی کوتاه است.

در همین حوالی...
ما را در سایت در همین حوالی دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : acheragh13d بازدید : 145 تاريخ : سه شنبه 30 مهر 1398 ساعت: 2:52