قبلتر به شب که میرسیدم انگار تمام توانم را مصرف کرده بودم، خالی میشدم، غمگین و خسته. صبح به هر زحمت دوباره تکهها را جمع میکردم و چیزی پیدا میکردم، یا میساختم، برای دوام آوردن. از دیشب اما، زخمهای قدیمی باز شدهاند، درد قلبم از چشمهایم میجوشد، اشک امان نمیدهد. خسته نیستم، وا دادهام انگار. ذهنم یکی یکی همه چیز را مرور میکند، انگار گیر افتاده باشم. البته که از این روزها خواهم گذشت، فقط مثل شبهای تاریک بیمارستان ، خوب یادم میمانند. این روزها، کلمات، طعنهها، نبودنها، زخم میشود در خاطرهام، همیشگی، همیشگی. بخوانید, ...ادامه مطلب
اگر زنده بودی برایت می نوشتم که زندگیم را دوست دارم. آدمی که کنارم هست را دوست دارم و جا افتاده ام اینجا کم و بیش. مینوشتم که دلم میخواهد یک سفر بیایی شهر را ببینی، چند روز میهمان دستپخت من باشی و خیا, ...ادامه مطلب
پاركي كه يك بار اتفاقي حوالي ده ونك به چشممان خوردو بعد تر ها يكي دوبار سرزديم باغ ايراني بود. هيچ وقت فرصت نشد بگويمت. امروز عكس هاي مبينا را كه مي ديدم خاطره ي انارهاي نارس و نيمكت ها و آب راه ها مقابل چشمم زنده شد. خاطره ها مدتي است كه فقط غمگينم مي كنند. دلتنگ نمي شوم. يادم مي آيد كه اين خودخواهي تو بود كه همه چيز را از ريشه سوزاند و خاكستر كرد. اين بلاتكليفي و ترس و ترديد تو بود كه سايه شد افتاد روي همه ي آنچه داشتيم يا من گمان مي كردم كه داريم. از خودخواهيت بود كه برگشتي كه زحم را تازه كردي كه باز براي تازه تر شدنش زمان خواستي. از خودخواهي تو بود كه اين ر,کاش هرگز نبودی,کاش هرگز نبودی سوادم ...ادامه مطلب