در همین حوالی

متن مرتبط با «آسمان و زمین در عزا شد» در سایت در همین حوالی نوشته شده است

شکوفه نارنجی

  • روزهای بارانی که مهلت بدهند، هوا هوای بیرون زدن است. عطر گل و سبزه شهر را برداشته. اسکوتر برقی برداری، تونل‌های درختی را پشت هم رد کنی و جهان در آغوش تو باشد. این روزها سپاسگزار اتفاقات کوچک و ساده‌ام. بغل‌های بی‌هوا، خنده‌های دخترم و حتی تماشای شاخه‌های رز باز شده توی گلدان روی کنسول. تابلو نقاشی سفارش دادیم برای بالای کاناپه. سر فرصت چند تا عکس قشنگ پیدا می‌کنم که توی قاب‌های فریم دار بروند روی دیوار کناری. آلبوم بچه را باید کامل کنم. به هجده ماهگیش چیزی نمانده. زندگی؟ این روزها تکه‌های کوچک توی راه را صدا می‌کنم زندگی. بعد به سفرها و برنامه‌های وقتی کمی بزرگ‌تر شد فکر می‌کنم، به گلدان بزرگ برگ انجیری که برای گوشه‌ی خانه خواهم خرید و به اینکه خانواده مفهوم کوچک قشنگی شده برایم. بخوانید, ...ادامه مطلب

  • دوست داشتنش

  • در این بیشتر از یک هفته حالم خوب بود. آغوش‌ها، تجدید خاطره‌ها، آشنایی ها. با اینهمه دلم برایش تنگ شده. میخواهم قبل از آمدن برایش بنویسم حیرت انگیز‌ترین احساسی که در تهران با آن مواجه می‌شوی این است که این شهر دیگر خانه نیست.خاطره‌انگیزاست، آشناست، حتی پر از جاهای دوست داشتنی است اما خانه نیست و این عجیب و غریب‌ترین است. بخوانید, ...ادامه مطلب

  • چون به دیده شدن آن دیگری حسادت می‌کنم

  • شاید هم گیرنده‌هایم درست کار نمی‌کنند. خوانش درستی از اتفاقات ندارم، جهانم آلوده به تاری نگاه موجودی مغموم است. یکبار یک جایی خوانده بودم شاید حقیقت جهان همان‌است که افسرده‌ها می‌بینند. تاریک، بیهوده و رنج‌آور. حال آدمی چیز دائماً در تغییری است. آن لحظه‌هایی که غلبه‌ی اندوه میل و شوقم به زندگی را خفه می‌کند این را می‌دانم. اثر هورمون‌ها را، افسردگی بعد زایمان را، پیوستگی اتفاقات سه سال گذشته و سنگینی یک سال اخیر را. حتی باور اینکه این روزها خواهند گذشت کمک نمی‌کند از این زما‌ن‌های فرو‌بلعنده بسادگی عبور کنم. شاید برای اینکه «من» نیستم که در این لحظه است. یک کودک مغموم طرد شده، یک موجود شکننده که گمان می‌کند او را نمی‌بینند، دوستش ندارند، درکش نمی‌کنند و او را با زخم و درد به حال خود گذاشته‌اند آنجاست. یکی که عمیقاً ارتباطش را با جهان بیرون از دست داده و هر روز، هر یک روز برایش نبردی نفس‌گیر است. چیزی که برایم شوق‌آور باشد یا مرا سنجاق کند به زندگی ندارم. یعنی آن موجود مغموم با هاله‌ی لزج اندوه دورش ندارد . هیچ چیز جز دخترک که گمان می‌کنم آنقدر قوی نبوده‌ام که برایش کافی باشم. این حس همه‌ی روزها یا همه‌ی لحظه‌هایم نیست. این احساس آن تکه‌های ناگهان خالی شدن است که می‌ایم و اینجا می‌نویسم با این امید که بالا بیاورمش، با مغزی سبک‌تر. بخوانید, ...ادامه مطلب

  • مرطوب و شرجی

  • یک و ماه و نیم دیگه باید مراقب کتفم باشم، چیزی بلند نکنم، دستم رو بالا نبرم، چیزی رو نکشم. خوشحالم که قضیه آب آوردن مفصلش جدی نیست. حالا انگشت اشاره‌م باد کرده. مفصلش دردناکه. فکر می‌کنم ذهنم کم و بیش با شرایط کنار اومده، نشسته یه گوشه، تا ببینه چی میشه. بخوانید, ...ادامه مطلب

  • از دوست داشتنش

  • بچه به تصویر خودش توی آیینه می‌خندد. بلند و از ته دل. دوست دارم همه‌ی عمرش همچین رابطه‌ای با خودش داشته باشد. برای خودش ذوق کند، از ته دل., ...ادامه مطلب

  • زیرا که آدمی بنده‌ی روابط دو سویه است

  • یک جایی خواندم زود‌خشمی آدم‌ها می‌تواند حاصل ناکامی پیوسته در جلب عشق یا احترام کسی باشد. احمقانه است. در هر صورت آن شکلی از توجه که با توضیح و تفسیر و درخواست باشد، شبیه کپی دست‌چندم از کالایی ارزشمند، بی اصالت و بیهوده‌است. تقلبی، بی‌ریشه و عموماً در نهایت بی‌سلیقگی. باور کنید ممکن نیست کسی دوستت داشته باشد و با دقت آنچه خوشحالت می‌کند، آنچه آزرده ات می‌کند ، لحن و رفتاری که دوست داری، هدیه و موقعیتی که آرزو میکنی، دنبال نکند، بلد نباشد. نمی شود عزیز کسی باشی اما توی جمع حواسش به تو نباشد، مخاطبش تو نباشی، شوخی و توجه و مهربانیش برای تو نباشد. فراموش کند، جا بیندازد، از سر وا کند. حرف‌های نابجا اتفاقی از دهان کسی بیرون نمی‌جهند، لااقل نه به تکرار. یک جایی تکلیف خودتان با خودتان را معلوم کنید. خشم نداشتن چیزهایی که آرزو می‌کنید را بدهید، اسودگی بی‌تفاوتی را بگیرید، رنج را تمام کنید. دوست نداشته باشید اگر دوست داشته نمی‌شوید. بخوانید, ...ادامه مطلب

  • برای اینکه روحم تیر می‌کشید

  • تاریکم. توصیف دیگری برایش پیدا نمیکنم. در تمام چهل و چند روز گذشته حتی یک روز بدون درد نداشته ام. شاید کمتر از آن دو هفته ی بستری در بیمارستان، اما همیشه بوده. کلافه، برانگیخته، خشمگین، دلشکسته و بیشتر از همه تاریکم. آدم‌ها را آن وقتی بغل بگیرید که نور هنوز از آنها عبور می‌کند. بعدتر همه چیز از فایده خالی است. به آدم‌ها وقتی گوش کنید که چیزی برای گفتن دارند. بعد‌تر همه چیز از کلمه خالی است. آدم جا می ماند در تنهایی فلان شب در اتاق تاریک و بعد‌تر با هیچ بودنی پر نمی‌شود. حالا دلم یک مشت پر مسکن می‌خواهد، یک خواب طولانی پیوسته و حتی گاهی به بیدار نشدن هم فکر می‌کنم. بخوانید, ...ادامه مطلب

  • من از طوفان خواهم گذشتم

  • اینستاگرامم را پاک کردم. اضطراب چسبیده بود بیخ گلویم، ترکیب شده بود با نگرانی این هفته‌های آخر، با نگرانی مامان و بابا. نه توانش را داشتم خبرها را دنبال نکنم نه می‌توانستم آن ترس فلج کننده را تحمل کنم. خواب شبم بهم ریخته، تنفسم هم. حالا سنگین و کرخت و پر از دردهای استخوانی و عضلانیم. به تراپیست دسترسی ندارم، اینترنت را قطع کرده‌اند. چقدر همه چیز مضحک و غم‌انگیز است. ترانه‌های کوچک مربوطی بودیم که تکه تکه پرتمان کردند به هزار گوشه‌ی جهان و در حنجره شکستیم. بغض شدیم، فریاد شدیم. بخوانید, ...ادامه مطلب

  • زیرا که زندگی همواره مهربان نیست

  • سه سال شده، سه سال تمام. در نهایت باید قبول کنم که خانه اینجاست، دوستانی دارم، روابطی ساخته‌ام، دلبستگی‌هایی شکل گرفته. کمک گرفته‌ام، یاد گرفته‌ام، از چیزهایی عبور کرده‌ام، چالش‌های بزرگ‌تری پیش رو دارم وهمه به اقتضای موقعیت موجود همین‌جاست، دور از هرچه و هر‌که می‌شناختم. فکر می‌کردم باید قوی‌تر باشم، عبارت مناسب شجاع‌تر بودن است. در برابر موقعیت‌های متفاوت، شرایط غیر قابل کنترل یا حتی آن دقایقی که اضطراب تو را فرو‌ می‌برد توی خودش شجاع بودن. نه اینکه بجنگی، فقط روی موج آرام بگیری، دست و پا نزنی، تا بگذرد. نیاز است که شجاع باشم، برای خودم که بعد‌تر از خودش شاکی نباشد، برای او که زیر خروار خروار کار و مشغله مانده، برای آن نفر سومی که باید مراقبش باشیم. بخوانید, ...ادامه مطلب

  • تو بهاری

  • گرم‌ترین تابستونه ممکنه و خلاف همیشه، کم بارش‌ترین. یوقتایی تو مسیر خونه تا کلاس به این فکر میکنم این چه‌کاری بود واقعاً؟ بعد کوله‌م رو میکشم بالا، کتابارو میگیرم تو بغلم و میدونم که کار درستی بود. با این که آسون نبود، نیست.  بخوانید, ...ادامه مطلب

  • برآورده هم نشو

  • یک نقطه‌ای هست که در میان اشک و بغض، فکر می‌کنی من اصلا تنها‌ترین، بی‌کس‌ترین و غریب‌ترین موجود عالم. حالا چه کنیم؟ بعد تصمیم می‌گیری تا تاریک‌ترین نقطه‌ی این تنهایی فرو بروی. هیچ کاری برای بهتر شدن نکنی. برای کسی حرف نزنی، نگذاری اشک‌ها‌یت را ببینند، آرزوی سفر و دوست و شنیده شدن هم نداشته باشی. رابطه‌ات را با جهان قطع کنی، آن رشته‌ی باریک به جا مانده را با جهان قطع کنی. امروز که داشتم از بی‌شعوری فلانی میگفتم و مامان باز سمت فلانی بود ناگهان احساس کردم اتصالم به همه‌چیز را باید بکنم. خوانده بودم، خشم محصول ناکامی است، خواسته‌ی برآورده نشده است. غم را نمی‌دانم. تنها چیزی که هنوز نگه داشته‌ام مثل ماهی توی دلم سر میخورد، بین فریادهای از غصه‌ی وا‌ماندگی. حالا هرچه بشود، هرچه بگویند فرقی نمی‌کند، چیزی جدای از همه‌چیز شده‌ام. بخوانید, ...ادامه مطلب

  • بوی جوی مولیان

  • در چه وضعیت بی‌تابانه‌ی عجیبی گیر کردم. یک سفر کوتاه داشتیم به شهری در نزدیکی که حال و هوای آشنایی داشت. رستوران‌های ترکی و عربی، قیافه‌های آشنا، تابلوهایی که می‌توانستی بخوانی، چینی‌هایی که فارسی بلد بودند یا حتی ترکی و عربی. نانوایی، شیرینی فروشی، مغازه‌هایی که رب انار و دوغ داشت. اولش ذوق زده بودم، حالا دلتنگم، بغضیم. سفر به اندازه‌ی یک خواب کوتاه بود. آنقدر همه چیز فشرده و در عجله که بدون عکس‌های توی گوشی انگار هرگز اتفاق نیفتاده. حالا کسی دلتنگیم برای مزه‌ها، آدم‌ها، فضای آشنا را چند برابر کرده. اولش ذوق زده و خوشحال بودم. حالا غمگین و مچاله‌م، بسیار دلتنگ، خیلی دلتنگ. دلم می‌خواهد برگردم. حالا که اینهمه دور‌افتادم کاش لااقل چند روز حوالی همان فضای نیمه‌آشنا می‌ماندیم. بخوانید, ...ادامه مطلب

  • چونکه ماهی نیستم

  • من از اون آدمایی نیستم که وقت عصبانیت متوجه نیستن چی میگن، از اونایی هستم که هرگز یادم نمیره چی شنیدم. میتونم جلوی زبونم رو بگیرم، میتونم هر حرفی رو نزنم، میتونم ساکت بمونم اما کینه‌ی اونایی که نمیتونن میمونه رو دلم. بخوانید, ...ادامه مطلب

  • و غیر

  • خواستم تا بدوم تا تو همه فاصله‌ها را., ...ادامه مطلب

  • دود و آوار

  • برای حدیث میگفتم که غم در ما به خشم تبدیل شده، از آن هم گذشته، رسیده به نفرت و انزجار., ...ادامه مطلب

  • جدیدترین مطالب منتشر شده

    گزیده مطالب

    تبلیغات

    برچسب ها